مرگ...

شبی خواب دیدم که مرده hم روی سینه ام خرمنی از گل نهاده بودنند و اطاق من
 که درها پنجره هایش برروی خورشید گشوده می شد غرق گل بود
فقط آن شب توانستم لذت نیستی را بچشم و در بازوی نوازشگر مرگ چون
 در گهواره ای نرم و آرام ، آرام به خواب روم در آن لحظه حسرت هیچ چیز را نداشتم
از هیچ یک از آنچه در پشت سر گذاشته بودم یاد نمی کردم حتی حسرت ترانه های
 دلپذیری را که روز و شب از دل به زبان می آوردم نداشتم
فقط به یاد دل خودم بودم تاسف به آن روزها و شب های می خوردم که 
می توانستم از باد عشق سرمست شوم ولی نشدم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد