گلایه...

می خوام بازم بهت بگم تا شاید که باور کنی
دنیای رویای منو تو نشکنی خراب کنی
می خوام گلایه کنم تا شاید کمی سبک بشم
دردای چندین سالمو یه جا بگم راحت بشم
می خوام بگم حرفای تو برای من یه دنیا بود
اون قصه های رنگی تم برای من یه رویا بود
اما چرا تو شکستی تو اون خونه ی شیشه ای رو
گذاشتی من حس بکنم اون حرفای تیشه ای رو 
می گفتی تو نمی تونی بی من تو دنیا بمونی
اما تو رفتی و حالا درد منو نمی دونی
دوستت داشتم عزیزم من با اینکه بی وفا بودی
رفیق نیمه راه من ، بهار زود گذر بودی
باد امد و برد تو رو  از دل من
اما چه زود این همه دردامد یه جا توی دل من
با اینکه اون بهار من خزون شد تو قلب من
غنچه های قرمز عشق خشک شدن تو دست من
می گم بازم منتظرم شاید برگردی پیشم
بازم بگی اون حرفاتو من بشنوم اون همه رنگ

مرگ...

شبی خواب دیدم که مرده hم روی سینه ام خرمنی از گل نهاده بودنند و اطاق من
 که درها پنجره هایش برروی خورشید گشوده می شد غرق گل بود
فقط آن شب توانستم لذت نیستی را بچشم و در بازوی نوازشگر مرگ چون
 در گهواره ای نرم و آرام ، آرام به خواب روم در آن لحظه حسرت هیچ چیز را نداشتم
از هیچ یک از آنچه در پشت سر گذاشته بودم یاد نمی کردم حتی حسرت ترانه های
 دلپذیری را که روز و شب از دل به زبان می آوردم نداشتم
فقط به یاد دل خودم بودم تاسف به آن روزها و شب های می خوردم که 
می توانستم از باد عشق سرمست شوم ولی نشدم ...

کاش...

کاش می دانستیم زندگی کوتاست
کاش از ثانیه های زندگی لذت می بردیم
کاش قلبی رو برای شکستن انتخاب نمی کردیم
کاش همه را دوست داشتیم
کاش معنی صداقت را ما هم می فهمیدیم
کاش هیچ کودک فقیری دیگر خواب نان تازه وداغ را نمی دید
کاش دلهایمان دریایی می شد
 کاش می فهمیدیم زندگی زیباست و لذت می بردیم تا نهایت
 کاش میدانستیم که ما نمی دانیم فردا برایمان چه اتفاقی می افتد
کاش بهانه ای برای ناراحت کردن دلهای زخم خورده نبود
کاش به زندگی ایمان داشتیم
کاش وجودمان پر بود از زیبایی ها
کاش فکر میکردیم کاش فکر می کردیم تنها نیستیم،
کاش می دانستیم کس هست که توی تاریکی های وجودمون دستشو دراز کنه
تا دستشو بگیریم
ولی ...